بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Thursday, December 27, 2007

نشانی مختصر

از کتابهایم در خبر گزاری کتاب ایران

یکی از کتابهای من که در انتشارات منادی تربیت زیر چاپ می باشد؛ ماه پیشانی قصه ما نام دارد که در فضایی فانتزی می گذرد. این کتاب برای کودکان نوشته شده و هم اکنون در حال ترجمه به زبان انگلیسی است تا در بازارهای جهانی عرضه گردد.نسخۀ فارسی کتاب تا سه هفته دیگرراهی بازار کتاب ایران خواهد شد

اُستادان ما

گر زحال‌ دل‌ خبر داری‌ بگو ور نشانی‌ مختصر داری‌ بگو

درآن روزها که دانشجوی جوانی بودم؛ با عصرهای پنج شنبه و باران ودرختهای بلند ِ پارک شهر؛ گفتگویی داشتم. با دفترِ شعر جوان درحوالی اش.با کفشهای پاره وجورابهای سوراخ پای یخ کرده و کاغذهایی آغشته به شعر.قسمتی ازعصرهای پنج شنبۀ بیست سالگی من مابین درختهای کاج نیاوران وپارک شهر قسمت شده بود. قیصر امین پور بود, ساعد باقری, سهیل محمودی, حسن حسینی که رفته گان را خدایشان بیامرزادساعد باقری در شاعر شدن من نقش قشنگی داشت. باقری استاد دیدن بارقه های پنهان شده در شعرها بود
بهرام بیضایی در نویسنده شدن من نقش اساسی داشت و صادق هدایت هم
بی نهایت. چرا که به قول محمود دولت آبادی:همه ما از تاریکخانۀ هدایت بیرون آمده ایم.همانطور که جای خالی سلوچ جای خیلی چیزها را در ذهن من پر کرد
استادان ِ ما کتابها هستند. استادان ِ ما متونی بارآورند. متونی خلاقیت افزا.استادان نادیده ام را در کتابهایشان بسیار دیده ام. از پانزده سالگی .میان نمایشنامه ها, فیلم نامه ها و داستانها یشان
فیلم نامه خوانی ونمایشنامه خوانی با بیضایی وساعدی شروع شد
اولین ملاقاتم نمایشنامه ای از بیضایی بود:دیوان بلخ و سپس هشتمین سفر سندباد, حقایق در باره لیلا دختر ادریس, قصه های میرِ کفن پوش و... ادامه داشت وسپس ساعدی را در چوب بدستهای ورزیل عزادارن بیل و...ادامه داشت.بیضایی پرده از فریبی بزرگ برداشته بود و از هویت مخدوش ما گفته بود. اینان سخن را به سریری شایسته نشانیدند وبر سرش اورنگی درخشان گذاشتند

کتابها

آه کتابها ,کتابها, کتابها, ای استادان بی ریا وبی مدعا
آه ای خلوتهای غریب شبهای مکاشفه
آه ای میزهای خوشبخت ای قلمهای سحر انگیز
آه ای کلمات شوق انگیز

در آن جمع

در آن جمع علاوه بر اینها احمد اکبرپور وشهرام شکیبا هم بودند. بعد از آن سالها هر یک سرنوشتی یافتیم و زان پس, گهگاه دیدمشان به فواصلی دور؛ شاید نه چشم در چشم, بلکه به شکل ِ عکسی, کلمه ای, نوشته ای در کتابی, روزنامه ای, دفتری.و .گهگاه محفلی ونه پایدار.منتشر شدیم در کلمه ورفتیم
عصرهای بارانی پاییز بود ومن بودم وسودای شاعری
دانشجوی جوانی بودم رشتۀ مرمت آثار تاریخی رشته ای غریب دور و مهجور! هر کس که می رسید طعنه ای می زد
از میان پیامبران گشتی وگشتی جرجیس رایافتی
دیگری می گفت:بزن تو کار زیر خاکی
و من سری شوریده داشتم آنقدر که از توپخانه تا به تجریش پیاده رفتم با همان کفشها.از دیدن مسافران ِ بیضایی برمی گشتیم. زیر چتر ِ بهجت که حالا در رویا هم نمی بینمش!چه بارانی می آمد
وعشق... عشق... عشق

وعشق... عشق... عشق... که مادر ِ همه شوریدگیهاست که اگر نبود مرا یارای پیمودن آن راهها که به اینجا رسانیدم؛ نبود. به نوشتن؛ به کتاب؛ به کتابهایی که نوشته ام
ماه پیشانی قصۀ ما
حکایت خیره سران
کفشهای بابا
...و
اینها وکتابهایی دیگر حاصل شوریدگیهای منند برای بچه ها برای دخترم برای دخترت
به قول جویس کارول اوتس
هنر موجب سربلندی ضمیر است. داستان کوتاهی خلق می کنیم .که پر است از مردمی که زاییده ذهن ما هستند
مدرسۀ ما

مدرسۀ ما رفتن به پیشواز ِ عصرهای پنج شنبه بود. مدرسۀ ما اتاقی بود؛ با پنجره ای رو به خرمالوهای مغموم. مدرسۀ ما سراشیبی برف بود و زمستانی که جیبهایمان را پر کرده بود تا با ما به مقصدی سردتر بیاید:نیاوران پشت کاخ دانشکده میراث فرهنگی رشتۀ مرمت آثار تاریخی قیصر امین پور وحسن حسینی به مباحث تئوریک ادبی وتاریخچه سبکهای ادبی وانواع ادبی و انواع شعر می پرداختند. ساعد باقری همیشه مجری جلسه بود والحق اجرایی زیبا داشت ونقطه نظراتی زیباتر.شعرمی خواندیم واو گوش می داد
اکبر رادی

روزنامۀ همشهری امروز را باز کردم آه... چه تاسف انگیز خبری بود! اکبر رادی بر اثر سرطان مغز استخوان در سن شصت وهشت سالگی در گذشت وبه جاودانگان پیوست.اشکم در آمد
من بهرام بیضایی, غلامحسین ساعدی واکبر رادی را سه چهره تاثیر گذار وتابناک و ستون های استوار ِ ادبیات نمایشی معاصر ایران می دانم .اورنگ ِ جاودانگی بر سر پرشورشان تابناک بادا
من نمایشنامۀ ارثیۀ ایرانی نوشتۀ اکبر رادی را شناسنامۀ تاریخی, قومی, مردمی می دانم که گرفتار پیله ای هستند که خود بافته اند .گرفتار ِ چرخۀ شومی که تکثیر بن بستهای مکرر است. ارثیۀ ایرانی بازگشایی زخمی است که از کهنه گی روبه فساد گذاشته و می رود تا بدن را به اضمحلال بکشد. از درون این نمایشنامه صدای محزون وچشمان حسرت آلود شکوه ها را می شنوم ومی بینم که پنهان از موسی ونگاه آقا! ترانه می خواند. گویا برای نسلی سوخته مرثیه می خواند.و آنگاه شکوه ضمیر رادی ر امی بینم که به کنه فاجعه پی برده وغده ای سرطانی را دیده است
رادی هم رفت. اسیر دیو سرطان شد. روح شکوهمندش را حالا با خنده ای بر خاکیان وسلامی بر افلاکیان می بینم. وصدایی ر امی شنوم
ساغرم شکست ای ساقی
رفتم زدست ای ساقی
در میان طوفان
بر موج غم نشسته منم
در زورق شکسته منم
ای ناخدای عالم
تا نام من رغم زده شد
یکباره مهر غم زده شد
بر سرنوشت آدم
ساغرم شکسته ای ساقی
رفتم زدست ای ساقی


شعری از من

گاهی شبها

آسمان گاه زنی می شود
وبرای آرایش خود می خواهد این نقطه را پاک کند
می بارد
و وقتی نگاه می کنم تمام کَک مَکهای صورتش
پاک شده اند

نگاه می کند
هنوزآن نقطه مانده است

گاهی شبها آسمان آنقدر می بارد
که من اُستوایم را گم می کنم

عیبی ندارد
بگذار گاهی هم او
به زیبایی اش ببالد