بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Sunday, January 07, 2007

بصيرت

بصيرت
شاعر ونويسنده مي نويسد مي سرايد خوب وبدش مهم نيست مهم آنست كه در چه حلقه ايست تا مطرح شوديا اينكه به اين روزنامه نگار التماس مي كند به آن روزنامه نگار التماس مي كند من شاهد يكي از اين خواهش والتماسها بودم شاعري كه اتفاقا ادعاهاي يي در كار خود داشته ودارد از روزنامه نگاري تمنا مي كرد كه مصاحبه اي با او انجام دهد پس از اتمام صحبت تلفني روزنامه نگار خنده آكنده از تمسخر بر لب انداخت و چشمي كه مي گفت:عجب سماجت نچسبي وبسيار حرفهاي زشت ديگر
پدر فقر بسوزد
ياد شعري از شاملو افتادم
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند ِكاج ِ خشك ِكوچة بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودان بر تراز ِ بي بقاي خاك

مشكل اينست كه بصيرت وجود ندارد؛ شناخت وجودد ندارد؛ هيچ كوششي هم در جهت شناخت صورت نمي پذيرد فقط و فقط بايد وبايد؛ كسي از جايي يا از كسي، كَس تر، توصيه شود. اين روال نه تنها در بر خوردها مشاهده مي شود بلكه به يك فرهنگ رواج يافته در بطن اجتماع تبديل شده است. مانند هزاران خرده فرهنگ ديگر .من خود در روزنامه ها،هفته نامه ها،خبر گزاري ها، فرهنگسراهاو محيطهاي به ظاهر فرهنگي، غير فرهنگي ترين ومخربترين بر خوردها را مشاهده
كرده ام كه تعبير به جنم و شجاعت و سواد و... شده است چرا كه آنكه خود صاحب نظر است حكم به دغل ورزيدن مي كند
پدر فقر بسوزد
اگر شعرت خوب باشد اگر داستانت يكه باشد اگر ...يك وقت اگردر حلقه نباشي ويا مورد بغض وحسد وغرض واقع شوي تمامت را به تمامي ناديده گرفته، به توصيه چند كس چون همانان، نشاني هايت پاك شده وهويت وهستيت انكار خواهد شد.ما مردمي سخت، اهل افراط وتفريطيم.
من مقالة دوستم رامي خوانم و نه مقالة خوب را ؛من شعر دوستم ر امي خوانم نه شعر خوبرا؛ تا اوهم بخواند من را بي بصيرتي كه كارساز باشد
پدر فقر بسوزد

و چه كساني چه كساني چه كساني در تاريخ، اين چنين در گفتمان ِ قدرتي كه اينان براي خود
ساخته اند محو شدند اگر چه يكه بوده اند
من معتقد به آنم كه تاريخ نگاري ما سخت مريض است. تاريخ هميشه نياز به بازنگري داشته است.كه ما نكرديم. مخصوصا تاريخ ما و اصلاباستان شناسي ما كه بر مشتي فرضيات ولاطائلات بنا شده است
اين ذهن ِ پارتي باز ِ نژاد پرست ِ تبعيض گرا بي پايه وبصيرت كه ادامه داشته ودارد؛ آيا به خيل عظيمي از استعدادهاي روبه رشد خيانت نكرده ونمي كند؟
پدر فقر بسوزد
زنده ياد بابك بيات در مصاحبه اي از استاد ودوست عزيزي ياد مي كند به نام محمد اوشال كه تاثير زيادي در هنر او گذاشته است. مصاحبه گر از او مي پرسد: آقاي بيات !چرا آقاي اوشال آنقدر ها كه بايد مطرح نشد؟
بابك بيات در جواب مي گويد:از بس كه با سواد بود، حس شعرش بسيار قوي بود
به زعم من اين گفتة بيات معاني بسياري مي تواند داشته باشدظرفيت شناخت اينگونه انسانها در جامعه حالا چه فرهنگي اش چه غير فرهنگي اش وجود ندارد اصلا سنجه اي هم وجود ندارد. پس برخي ناديده شان مي گيرند وسكوت پيشه مي كنند
من الان مي نويسم؛ زحمت مي كشم كه تا به حال به 10 كتاب براي كودكان و نوجوانان رسيده.وبسياري كتابهاي ديگر كه زير چاپ مي باشند.خودم دنبال ناشرش گشتم. بي هيچ توصيه اي بي هيچ سفارشي بي هيچ چيزي كه اين روزها تبديل به فرهنگ شده كه نام آن را بي بصيرتي مي گذارم
از بهارستان دويدم تا شريعتي از امام حسين تا ميرداماد از ميرداماد تا رسالت از رسالت تا قلب انقلاب و از انقلاب به پيچ شميران از آنجا به جمهوري. عرق ريختم ودر فضاي عفن تهران به دنبال ناشر براي كارهايم گشتم كه اتفاقا در اين گشت وواگشتها ودر به دري ها به ناشراني برخوردم كه شخصيت فرهنگي والاي داشتند ودارند آنها به غناي نوشته چشم دارند واصالت وحرف تازه اي كه باخود دارد ونه اينكه نويسنده اش از جايي سفارش شده يا توصيه شده باشد.مي شود گفت خود به شناخت رسيده صاحب بصيرت هستند البته در اين قشر هم چون اقشاري كه سخنشان رفت انسانهاي بي بصيرت ونادان هم يافت مي شود. حالا بعداز اينهمه دويدنها براي معرفي خودم وكتابم دنبال ِ فلان روزنامه نگار ودبيرفرهنگي فلان خبر گزاري و مجله فرهنگي چه و چه بدوم؟!حقيقتا كه نه وقتش را دارم نه حوصله اش را
پدر فقر بسوزد

سركار خانم دكتر خلعتبري مدير نشر شباويز از آن دسته ناشران است كه سواي شخصيت والاي فرهنگي با بصيرت وتيز هوشي و لياقت وكفايت كار نشررا ادامه مي دهد وسعي وافر او در اين است كه كتابها در وراي مرزهاي ايران مطرح شده و مورد استقبال قرار بگيرند.اين انتشارت تا به حال توانسته جوايز بسياري را از جشنواره هاي معتبر خارجي بدست آورد كه آخرين آن جايزه نمايشگاه بولونيا بوده است واين گواه آن است كه مي توان با بصيرت زيست
يادش به خير گلشيري وكارنامه اش ومنوچهر آتشي دو شعر از من در آنجا چاپ شد و شعر هاي
خوب بسياري هم از شاعراني ديگر
يادش به خير آدينه يادش به خير ايران فردا كه اولين شعرم در آن مجله چاپ شديادش به خير هاي ديگر كه مجالش نيست
به حرمت وبصيرت آنان بود كه حوصله ارسال شعر داشتم به آنجاها كه دل مي خواست. اكنون دلم نمي خواهد تنها خلوتي مي خواهم كه به دور از دغدغه بنگارم وبسرايم
كتابهاي بسياري براي كودكان ونوجوانان در دست چاپ دارم يك مجموعه شعر هم همچنين ورماني كه حالا بماند
يك ماه پيش از روزنامه كارگزاران برايم زنگ زدند جالب بود آقاي اكبرياني جواب مرا نداد و مرا ارجاع داد به بخش شهرستان ها خانمي گفت
ما صفحه اي اختصاص داده ايم به شعر شهرستانها مي خواهيم شعر شما هم باشد برايمان بفرستيد.گفتم باشد ولي بعد حوصله اي در خود نديدم تا شعرها رابه آدرسي كه خانم داده بود ببرم ندايي دروني به من گفت:اي بابا مگر شعر تهراني وشهرستاني دارد من هم كه بد جوري عادت به گوش دادن نداي دروني ام دارم قبول كردم ونبردم .راستي مگر بابا چاهي وگلشيري وآتشي و مسعود احمدي وشهريار مندني پور و ناهيد توسلي ومنصوره راست گفتار و ... از من پرسيدند كه تهراني ام يا شهرستاني ام؟
سخني به ياد دارم

از بابك احمدي سخني به ياد دارم در نوشته زيبايش به نام
سامانه‌ دانايی‌ كج‌ومعوج‌ ايرانی برگرفته از روزنامه اعتماد، پنجشنبه 27 مرداد 1384

سامانه‌ دانايي‌( اپيتمه‌) كج‌ و معوج‌ ايراني‌ نشان‌ داده‌ كه‌ در زندگي‌ شخصي‌اش‌ حق‌ بقيه‌ افراد را بطور كامل‌ رعايت‌ نمي‌كند و نه‌ فقط‌ در مورد بقيه‌ رعايت‌ نمي‌كند بلكه‌ حق‌ خودش‌ را هم‌ نمي‌شناسد. بنابراين‌ در چنين‌ شرايطي‌، نگفتن‌ حقيقت‌ اصل‌ شده‌ و روابط‌ خانوادگي‌ و اجتماعي‌ حقوق‌ فرد و جامعه‌ نقض‌ مي‌شود.زماني‌ كانت‌ گفته‌ بود كه‌ مدرنيته‌ از اين‌ جهت‌ نسبت‌ به‌ نمونه‌هاي‌ سابق‌ بهتر است‌ كه‌ در مدرنيته‌ آدم‌ها بالغ‌ مي‌شوند. اما در سامانه‌ دانايي‌ )اپيتمه‌(كج‌ و معوجي‌ كه‌ ما داريم‌، اين‌ بضاعت‌ فرهنگي‌ ماست‌، پس‌ بيش‌ از اين‌ هم‌ سياست‌ نخواهيم‌ داشت‌.در نتيجه‌ براي‌ عوض‌ كردن‌ وضعيت‌ نيز راهي‌ جز كار دراز مدت‌ و طولاني‌ فرهنگي‌ و برقراري‌ مكالمه‌ و ارتباط‌ گفتماني‌ با يكديگر نداريم‌

از اشعار تازه ام
هنوز هم باور نداري

هيچ شكلي پايدار نبود
و فكر مي كردي ما
در آفتابي لايزال پيدا شده ايم

شب برابر بود
اما رنج
هزار صورت داشت

چگونه تصويري اينچنين از حلق ما شكل گرفت
بالا آمد
سايه اي شد

با دو اژدها بر كتف

هنوز هم باور نداري كه شب
آفتابي ُمثله شده است
آري برادر
هيچ شكلي پايدار نبود
حتي منظر خانه ات
كه چون حقيقت
بر رواق ِ پلكهاي مضطربت
فرو مي ريخت
تاوان

اين آيه
به اندازه قامتت نيست
وحي هم كه بيايد
جايي در بخار گوگرد نمي يابد

گريبان
از معجزاتي كه نكردي
خاليست

تاوان ِ بي قامتي وحي را
دستان تو مي دهند كه
غبار چهره ايمان را پاك مي كنند

كسي نيست اين سنگ را
از سينه ات بردارد



...واين شعر
حالا چشمانت را از پريروزاين شين مي خوانم
بازوهايت را عين ِ عصرهاي شقه شده
بر حنجره سيمرغهاي منطق الطير
باقي ديگرت را از كجات بخوانم اي من هر كجايي ام؟

از روي لغاتي دوباره لو رفته ام
اين بار
رافضي ام
...رافضي
...را
..ر
...

حوا منم (11

حوا منم
زیر نگاه هیز دستهای عصر
تبخالی
افتاده بر لبان غروب
با زنبیلی پر از زهرخند پرتقال وبِه
در بازار سیبهایی که از شرم
سرخ گشته اند



نشاني خدا

اگر كاغذ را بتوان خورد
كلمات را نمي توان
من چيز غريبي يافته ام
نور از من مي گذرد وزخمهاي معده ام
براي كاغذ ها
حرفي تازه ندارند

چكه اي از نور را بر مي دارم
تا چهره ام را در آينه ببينم
وقلم را

باقي را در نامه اي مي پيچم
نشاني خدا تمبر ومهر نمي خواهد