بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Saturday, July 29, 2006

زيستن

زيستن

اگر زيستنم بيهوده گذشته بود؛ شايد غم آن نمي خوردم كه تكليف اين همه كتابهاي در دست انتشارم بعد از آنهمه بيدارخوابي ها ورنجها در اين آشفته بازار نشر چه مي شود؟ دربدنه بازاري كه هر روز ستون فقراتش شكننده تر مي گردد
دريغا فرهنگ دريغا كتاب دريغا كه چراغ روشن دانش اندك اندك به پستو رانده
مي شود
يكي از ناشرانم از وفور ِ كاغذ ِ نامرغوب ِ چيني در بازار مي گفت كه كمر ِ صنعت ِ چاپ را شكسته است. يكي ديگر از ورشكستگي كامل سخن مي گفت و ديگري مي خنديد ومي گفت :ديگر نمي توان به زحمت هم روي پاي خويش ايستاد ما همه تظاهر مي كنيم! كاري كه سالهاست فرا گرفته ايم . وآن ديگر، در حال فروختن تمام دارايي خويش است تا رخت سفر بربندد وبه ديار ديگري برود
بسياري از چاپخانه ها تعطيل شد ه اند. من كه جانم بسته به نوشتن است منكه در سطر سطر ِ اين همه داستان به كشف خويش برخاسته ام من كه از شام تا بام و از بام تا شام درگريز از صف مردگان قلم زد ه ام چرا؟ وبسياري همچون منپس چه مي بايدم كرد؟ مگر كاري مقدس تر از نوشتن برايم هست وهوايي كه در سطر سطرآن همه كتاب كه آرزوي خواندنشان را دارم وآنهمه بناها كه آرزوي ديدنششان را دارم وآنهمه ياران از دست رفته ام واينهمه باران كه نمي بارد موج مي زند

اگر بيهوده زيباست شب براي چه زيباست براي كه زيباست
من مي خواهم بنويسم، زندگي مي كنم براي نوشتن .عذاب اين همه اوقات عزيز را كه تلف مي شود، پشت آن ميز لعنتي، تحمل مي كنم تا كناره امنيتي داشته باشم براي قلم زدن. بعد از آني كه از رنج معاش خلاصي مي يابم تازه قلم را با دستي خسته وجاني نزار در دست مي گيرم تا سطري از سر دلتنگي بنگارم
اگر سوار بر موج ريا وتزوير و چاپلوسي َنه گليم، بلكه فرش زمردين خويش را دراين آشفته بازار مي بافتم؛ شايد غمم نبود !حال كه نشسته ام ساعتها مزربان نامه خوانده ام وشگفت زده از ايجاز واعجازش ساعتها مبهوت مانده ام يادر عظمت طوطي نامه ومقالات شمس وفيه مافيه وعجايب نامه و...غرقه گشته ام .مگر من چه خواسته ام جز آنكه مكان ِ مسكونم تسكين ِ روحم باشد. تسكين قلمم باشد تا بي دغدغه بنگارم وبغض ساليانم را فروچكانم.هان؟
يادش به خير هدايت كه براي سايه اش مي نوشت. من با گوشت وپوستم اين ر افهميدم .شايد ساليان دوري كه بوف كور را خوانده بودم ندانسته بودم براي سايه حرف زدن چه مايه استخوان سوز است.اما در سالياني بعد دريافتم

و شاملو گفت
من اما هيچ كس را در شبي تاريك وطوفاني نكشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواري نبسته ام
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجسته ام
من اما در دل كهسار روياهاي خود جز انعكاس سرد آهنگ صبور اين علفهاي بياباني كه مي رويند ومي پوسند ومي ريزند با چيزي ندارم گوش

آن دست ِ پرسش گر

هنوز دستان ِ گلشيري به پاسخ پرسشي كه كرد، روي جلد كارنامه باز مانده است.كشف رمز پرسش او هنوز ميسر نگشته است كه
ما نويسنده ايم

صور صيدا حيفا

دلم براي صور صيدا حيفا مي سوزد شعري را كه ساليان پيش سروده ام دوباره زمزمه مي كنم

اي سوخته تر از طعم دختران صهيون
بر سفالهاي صيدا
آمدم از راههاي خاك آلود چشم تو
خاك را به من بسپار
بوي مريمهاي آواره ناصره مي دهد
خاكسترش
از كتابهايم

يك كتاب در انتشارت پيدايش براي نوجوانان
چهار كتاب در انتشارات منادي تربيت
شش كتاب در انتشارات شباويز
يك كتاب در انتشارات گوهر دانش كه چند روز ديگر از زير چاپ بيرون خواهد آمد
هشت كتاب با عنوان برگزيده طنز كهن ايران در انتشارات مهاجر


وشعري از من براي دخترم
دخترم

فكر مي كنم تمام ستار ِگان مي رقصند
دخترم
وقتي كه مي رقصي وما را
به شادي فرا مي خواني

درنگ مي كندآسمان ودر خويش
كهكشانهاي گمشده را مي جويد
نام مقدسي را مي يابد
در خنده هاي تو
اي شهد ِ لبخند ِ خدا در هفتمين روز

فرياد مي كند نام مقدس ِ شادي را
مي ريزد بر زمين
كا كوتي و آويشن و نعنا
وزين سپس، زاده مي شود خورشيد در روياي ماه