بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Wednesday, November 09, 2005

آلیوشا

این روزها


این روزها دوباره برادران کارامازف را می خوانم. یادش به خیر،آنرااز کتابفروشی
پیر، به قیمت صد وهشتاد تومان خریدم. الان هم عادت دارم مثل گذشته نام کتاب فروشی وتاریخ خریدم را بر صفحه اول کتاب بنویسم کتابفروشی ساروخانی آبان سال 1375

اندیشیدن
یک منتقد ادبی روسیه می نویسد:ما در دانش اندیشیدن و آفرینندگی مان به پیشرفت
زیادی نیازمندیم ،تا بفهمیم چرا برای مثال آلبرت اینشتاین باور داشت که از داستایفسکی بیشتر از کارل فریدریش گاوس، یکی از بزرگترین فیزیکدانان سود برگرفته است
در اینجا فرازهایی از این کتاب را بخوانید با ترجمه مشفق همدانی
آلیوشا

خاطرات حتی اگر مربوط به دوران طفولیت هم باشند غالبا پایدار می مانند لکن کمتر اتفاق می افتد مانند ستاره ای ناگهان در میان ظلمت بدرخشد و یا به صورت قطعه تابلوی عظیم و با جلالی ناگهان زنده گردد. این کیفیت پیوسته به آلیوشا دست می داد چنانچه با وضوح حیرت انگیزی یکی از عصرهای دل انگیز تابستان را به یادمی آورد که پنجره های اطاق کاملا باز بود و اشعۀغروب آفتاب به طور مورب می تابید یاد آوری مورب بودن اشعه قابل اهمیت است در گوشه اطاق مجسمه کوچک حضرت مریم و شمع دان کهنه ای جلب توجه می کردومادرش در مقابل آن به زانو درآمده بود و فریاد های جگر خراشی می کشید، چنانچه گفتی دستخوش حمله شده است و در حالیکه او را چنان در آغوش می کشید که سینه اش را ناراحت می کرد؛ از حضرت مریم برای او طلب کمک می کرد و پیوسته او را به طرف مجسمه جلو می برد. مثل اینکه قصد دارد وی را تحت حمایت حضرت مریم درآورد . در این اثنا ناگهان دایه اش شتابان رسید و با قیافه دهشت زده ای وی را از آغوش مادرش جدا کرد.آلیوشا چهره مادرش را در این لحظه برای همیشه در ذهن خود ثبت کرده بود
دیمیتری

زیبائی چیزی وحشتناک و دهشت انگیز است. برای آنکه قابل تعریف نیست
نکته وحشت انگیز آنست که زیبایی نه تنها دهشتناک است بلکه اسرارآمیز است
مرگ

با خواندن سخنان دیمیتری ناگاه به یاد فیلم گوشه نشینان آلتونا افتادم در جایی که ماکسیمیلیان شل رو به سوفیا لورن می گوید:تو مثل مرگ زیبایی

ایوان

هنگامی که با تمسخر و توهین خطاب به تو فریاد می زدند از صلیب فرود آی تا به تو ایمان آوریم تو فرود نیامدی و برای آن فرود نیامدی که بار دیگر نخواستی به وسیله معجزه ای انسان را به انقیاد در آوری. بلکه به عشق آزاد معتقد بودی و ایمانی به خشنودی و مسرت برده وحشت زده در مقابل قدرتیکه او را خرد میکند نداشتی. ولی بار دیگر در باره ارزش بشر مرتکب اشتباه شدی زیرا با آنکه انسان عاصی آفریده شده است غلامی
تمام عیار است

دو شعر از من در گیلماخ

وشعری دیگر

دستها

ستارگان، بر دستهای من
می ریزند
دستانِ من بر درخت
نشانیِ آخرین کهکشان را گم می کنند

از انگشت تو بر آسمان
تنها ماه مانده است

این میوه ممنوع را
به کهکشانهای دیگری ببر

از زمین
تنها یک چیز باقی مانده است

دلم برای دستهایم می سوزد