بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Friday, June 24, 2005

از دلخوشیهای مقدس (پاره دوم



از شورها


دوباره سری به تاریخ هنرزدم، دوباره شمایل ،تصاویر، نقش برجسته ها، مجسمه ها
،روایت های غریب ِ زیستن، ادراک متفاوت ِ زیبایی ، سپهر ِ اندیشه های گوناگون که چون رنگین کمانی تاریخ را در نوردیده اند و از تاریخ نیز بر گذشته اند وسپس، گواهی شده اند بر هویت ِ فکری، شیوه های زندگی منش ِ زمامداران و زبان پنهان واشاره گر ِ روح دوران

در بازگشتی دوباره از دوران ِ ماقبل ِ تاریخ، تا هنر روم وبیزانس، دو نقش که یکی برگلدانی نهاده شده بود ودیگری نقش برجسته ای بود
دو نقش، دو لحظه، دو ساحت، دو سپهر ِ گوناگون از ادارکهای متفاوت ِ هنری، چنان مجذوبم کردکه هیچ بیانی جز شعر نمی توانست، شعف ِ حاصل از آن را بازگوید وهمه آن چیزها که در پنهانترین گوشه های جانم مانده بودند و به بیان در نمی آمدند مگر آنکه زبانی در خور بیابند تا ازبغض ِ دیرپای خود بدرآیند

به زعم ِ من در این دو نقش گوشه ای از روح ِ دوران متجلی شده است. دورانی که گواه راستین آن، اینچنین، اشاره گر وپنهان به سخن درآمده است

نقش اول


نقش اول مربوط به هنر ِ یونان ِ قرون هفتم تا پنجم پیش از میلاد است که شرح
صحنۀ داستان، ازکتاب ِ تاریخ ِ هنر نوشته گامبریج اخذ شده است
این نقش، صحنه ای از داستان اولیس است که درآن قهرمان داستان بعد از نوزده سال غیبت به خانه خود بازگشته است
وی خود را با لباس مبدل ِ یک فقیر که چوبدستی و بقچه وپیاله ای بر دوش دارد ظاهر می سازد. ولی دایۀ پیراو هنگام شستن پای وی، جای زخم ِ آشنایی را بر روی پایش می بیند و او را به جا می آورد
این نقش، بر گلدانی کنده شده است و گویا نقش پرداز این تصویر، آنرا با اندک اختلافی از روایت هومر نقاشی کرده است

و آنگاه شعری

شعری که بعد از دیدار ِ این صحنه تارو پودم را به سرودن واداشت و بی اختیار، مرا
به سمت قلم ِ شعله ورم کشاند،این بود که در این جاست
ای دیریاب

خود را به بیگانه گی مزن
که زخم آشناست
درون پرده مرو
ای ِ دیریاب ِ هنوز مانده در اعوجاج ِ پلک

منازل ِ منظرهای گوناگون
هنوزبی تو بیگانه است
زخم ببین، تا کجای این خانه است

مرو
به بیگانه گی مزن
پلک مزن
خانه در ُسکر ِ َتن ها هنوز آواره است

نقش دوم


گامبریج ، به فصاحت ودانایی در باب این نقش چنین می گوید
همین استادی و مهارت که باعث می شود، اعمال روح را در آرامش جسم ببینیم سنگ مزاری است
این نقش برجسته هیگسو را که زیر سنگی مدفون است همچون انسانی زنده باز می نمایاند. دختری خدمتکار در مقابل او ایستاده و صندوقچه ای را به وی تقدیم می کند که به نظر می رسد در حال انتخاب تکه جواهری از آن ست
نیمۀ بالای تصویربه وسیله انحنای ِ بازوان این دو زن، محاط شده است و تناظر ِ این خطوط با منحنی های صندلی شیوۀ ساده و طبیعی که دست زیبای هیگسورا در کانون توجه قرار داده است، چین وشکن جامه ای که پیکرش را پوشانده و گویای آرامش وآسودگی است، همۀ اینها برای ایجاد آن هماهنگی بی آلایشی که هنر یونان در قرن پنجم پیش از میلاد به جهان عرضه کرده است در کنار هم قرار گرفته اند
و آنگاه باز شعری دیگر
پس از فارغ شدن از انحنای چین وشکنها شعری سرودم

زمهریر

ایستاده است زمان میان ِ پاشنۀ پایت و زمهریر ِ سینه هایت
تا من رواقی شوم
که آسوده بگذری
ودهشت فضا پنهان شود
گذشتی و ماندم، میان آسمان وزمین
و رواقهایی که بر من فرو می ریختند


آنگاه پس از شور



بی شک گامبریج یک تاریخ نگار صرف نیست. تاریخ هنری که او نگاشته است

گاهی ازحیطه تاریخ نگاری خارج شده وبه روح ِ زمان می پردازد و چشم ما را از پس ِ هر اثر به جهان تجلی یافته در پشت آ ن رهنمون می نماید بطور خلاصه می توان گفت: یک تاریخ دان، یک هنر شناس در ذیل یک فیلسوف جمع آمده اند تا به

تفسیر جهان برخیزند

خنده های شراب



از
فریبا بی نهایت ممنونم که مطالب نغز وپرباری بر پست پیشینم که در باب مکان بود نوشت وبر مسرتم افزود وبا پیوندی به آن مطلب، در خنده های شراب شریکش کرد . در آینده تمامی مطالبش را در پستی جدا درج خواهم نمود

Thursday, June 09, 2005

در باب ِمکان



فرشته


در فیلم شهر فرشتگان، یکی از شخصیتهای فیلم که یک جراح است بعد از یک عمل
جراحی سخت به کتابخانه می رود تا کتابی از همینگوی بخواندکتاب را بر می دارد در همین حال فرشته ای در هیأت یک انسان کتاب را ازاو می گیرد و فرازی از آنرا
می خواند:همچنانکه صدفها رابا آن طعم قوی دریا و مزۀ خفیف فلز می خوردم،همچنانکه محتویات سرد ِ داخل هر صدف را می خوردم و با طعم گس، آنرا فرو میدادم،احساس خالی وپوچ بودن را از دست می دادم و شاد بودن را آغاز می کردم
زن می پرسد تو کسیتی؟ فرشته می گوید من پیکم

همینگوی با طعم دریا



زندگی پرماجرا، زیستنی پر فراز و نشیب، تجربه مکانهای مختلف، تجربه ساحتهای
متنوعی از هستی، سفرهایی که هر یک مواد خام ادبی او بودند و پرتقال، به، لیمو، که در منظر او ودر سپهر تفکر وتخیل او نه همانی بودند که من شما وهمگان دیده ایم وحس کرده ایم وفکر کرده ایم، چرا که توصیفها و عبارات وتلقی او از اشیاء و زندگی نه همانی است که ما مد نظر داریم، که به بدان گونه گونه گی، گوشه های مخفی و محال از چشم ما وباور ما را هم گویا زیسته بود با گوزنهای آفریقا، گاوهای اسپانیا، والهای دریای کارائیب وبرفهای کلیمانجار،دیدن زمان از پس چشم یک پلنگ و تجربه فضا در حس مرموز جنگل
و همه و همه به تک تک کلماتش قدرتی می داد که با کم ترین قلم فرسایی بیشترین حس منتقل گردد به مانند نقاشی چیره دست که با کمترین خطوط راز چهره ای را بیافریند وبه آن هستی منحصر به فردی عطا کند، آنچنان سهل وممتنع که حیرت نظاره گران را برانگیزاند
آیا نویسنده را رنج چنان سفرهایی می باید تا چیره در آفریدن گردد





به نقاشیهای دالی می اندیشم که بعضی از آنها اثر مکانهایی است که در کودکی آنها
را تجربه کرده است. فرونشستن حسی از معماری باروک، ادراک عجیب ِ فضا و تأثیر آن بر نقاش که به خلق آثاری عظیم و شگرف انجامیده که بذر آن در ناخوداگاهی نقاش پاشیده شده است

مسیر

چه مکانهایی را تجربه کرده ایم؟زمان چه مسیری را در ذهن ما بر جای گذاشته
است؟
مکان ذهن را در بر می گیرد و آنرا جزئی از خود می کند، تا ذهن حاکم زمان شود، زمان چون تیری از نظر بر گذشته است و دیگر تیر به کمان باز نخواهد گشت
مکان، چون زمان برگشت ناپذیر است. اگر از مکان دریافتی فیزیکی داشته باشیم ممکن است صدها بار به آن بازگشت نماییم ولی هیچیک از بازگشتها تاثیر روانی وروحی یکسانی بر جای نخواهند گذاشت

مکان ِ تشویش

مکانهای زندگیمان اندک اندک دارند از اضطراب وتشویش آکنده می شوند. هر یک
حجمی از پریشانی را در خود ذخیره دارند گویا در هر نقطه التهابی موج می زند. قرار به ِ سامان میسر نیست. هر کس در پی گریز از مکان استقرار خویش است گویا در ساخت آن مکان هیچگاه انسان دیده نشده است !مکانها ناقصند، اجزای خویش را گم کرده اند از اینست که از اضطراب آکنده شده اند

خورشید

مجتمعهای مسکونی به خوابگاههای بزرگی تبدیل شده اند و اتاقها به حجم متراکمی
از پریشانی ،خانه ما کجاست؟ چرا ذهن قرار ندارد؟وقتی خورشید چشم باز می کند مشکوک به اتاقها سرک می کشد و در خواب و بیداری وقتی به خود می نگریم تکه آهنی اسفنجی می بینیم که در هم پیچیده و خراشیده شده است، از حسهای انسانی
خالی است، و با حجمی از تکرار و پریشانی پر وخالی می شود
پیوند

از کتاب ِ مفهوم ِ سکونت: نوشته کریستیان نوربری شولتز
با ترجمه : محمود امیر یار احمدی

سکونت در واقع نشانی است از پیوندی پر معنا میان انسان و محیط مفروض پیوندی که نشات گرفته از تلاشی است برای هویت یافتن وبه آن احساس تعلق پیدا کردن و می توان گفت زمانی انسان بر خود آگاهی می یابد که مسکن انتخاب کرده و هستی خود را در جهان تثبیت کرده باشد
شولتز با بیان اینکه سکونت تعیین کننده موقعیت
و احراز هویت است معتقد است برای آزمودن پر معنای هستی باید از مکان خود و چگونگی قرار گرفتن در آن آگاه بود


وشعری از من


حوامنم (23

حوامنم
که ورق خورده ام
از دوزخی
به دوزخی
دیگر
راه
در برزخ ِ گیسوان ِ من بود وباد ِ هرزه گرد
در گریبانت

قطره
قطره
می سرایی ام و طوبای ِ زخمی ِ حیاط، می شکفد

دوزخ ایستاده است
و

...چشم ِ طوبای بهشت


Christ of St. John of the Cross by Salvador Dali