بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Thursday, March 24, 2005

از دلبستگیهای مقدس

(از دلبستگی های مقدس (پاره اول

سلام وتبریک سال نو به تمام دوستان دور ونزدیک که تبریکم گفتند ومن نتوانستم دستان پر محبتشان را بفشارم

ژان رنوار





ژان رنوار فیلم ساز مورد علاقه ام می گوید: می دانید چرا ما به هنگام سلام، با یکدیگر دست
می دهیم ؟ زیرا که روح در زیر پوست خفته است


به راستی چه بر سر این روح آمده است ؟ همانطور که قبل ترهم گفتم من این دوره را دوره تنهایی روح نامگذاری می کنم. حال هر آنچه به یادم آید از تمامی آن شعرها که دوستشان دارم و یاد بعضی نفرات که عزیزند، در اینجاست

در اینجا

در اینجا می خواهم پشت کلماتی مخفی شوم که همیشه برایم خلاقیت زا و شور آفرین بوده اند . هر از چند گاهی با شما از دلخوشیهایم می گویم اینبار از شعر وشاعران


لیلا فرجامی


شاید شناخته شده چون آتشی یا احمدی یا مجابی و ...نباشد ولی حتم بدانید که بزرگ است . شعری از لیلا فرجامی

نقض جناب فروید در تاج محل
گاه اوقات، یک سیگار تنها یک سیگار است » فروید

گاه اوقات، یک سیگار تنها یک سیگار نیست
اما می تواند برجی باشد
کشیده
که از بلندی آن
می شود ستونهای برهنه ی تاج محل را دید
که سخت و شفاف
پیچکهای مرمرینی می گردند
بسته و باز
خمیده و راست
مثل دو بازوی مردانه ی ِ محبوب
گرداگرد عمود پاهایم
و منم آن معبد ساراسوآتی
که ذن نشسته است در میان باغها و فواره و زائرها
و محبوب
آن دریای تاریک هند
که بر پیشانی سنگی ام می رقصد
و شروع به چکیدن خواهد کرد
قطره
قطره
قطره
آه
به راستی، آبهای شیرین تو از کدام کرانه می آیند
شاه جهان ِ من؟
که من معبد ساراسوآتی
پر از ماهی های تند گریز سفیدت می شوم
که در جنبش بقایی شان
همه ی درهای ِ بسته ام را باز می کنند
و دوباره می بندند
و من محراب دایره ی سرخی می گردم
برای دفن رازهای کوچکت
و مادر ِ تمامی مرگ هایی
که تو را جاودانه خواهند کرد

منم آن معبد ساراسوآتی
غرق دریای تاریک هند
که چشمهایش را زیر امواج پلک فروخواهد کشید و ...

گاه اوقات، یک سیگار تنها یک سیگار نیست
اما می تواند برجی باشد کشیده
که از بلندای آن
بشود بوسه ی چهارصد ساله ی شاه جهان را
بر خیسی ِ دو لب مَلَک ممتاز دید
و به آرامی
حسرت خورد


چه شبها

چه شبها ، چه شبها که با این شعرها به دیدار صبح رفته ام با صدایی که نقش بر نهانخانه دل شده است در نوازش راز آلود آداجیو

من این شعرها را از نوار صوتی به نام چیدن سپیده دم پیاده کرده ام از این رو اسمی ندارند من با شماره آنها را
از هم تفکیک نموده ام

از مارگوت بیگل با ترجمه احمد شاملو


( 1)

ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود
وگفتن اینکه سگ من نبود

ساده است ستایش گلی
چیدنش واز یاد بردن
که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش

ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم

ساده است
که چگونه می زیم

باری زیستن
سخت ساده است
و پیچیده نیز هم


( 2)



می باید خود را از دام اوهام برهانیم
گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم
می باید ایمان داشت
که به هنگام
تنها از نیروی فرزانگی خویش
مدد باید جست


( 3 )


عشق، عشق می آفریند
عشق، زندگی می بخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره می آفریند
دلشوره، جرأت می بخشد
جرأت، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می آفریند
امید، زندگی می بخشد
زندگی ،عشق می آفریند
عشق ،عشق می آفریند


ا ز لورکا برای ماه می گفتم ،هر شب، همراه خوابگردی ها در نوای آرام توکاتا فوگ




از فدریکو گارسیا لورکا با ترجمه احمد شاملو

بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه

همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود

در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود

عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند



شعری از خوان رامون خیمه نز با ترجمه یوسف اباذری

تو را فراموش کرده بودم
آسمان
وتو چیزی بیشتر
از حضور مبهم نور نبودی
رؤیت شده –بی نامی-
با چشمان خسته رخوت زده من

و تو ظاهر شدی در میان کلام
کاهل ونومید مسافر
همچون منظری از آبچاله های مکرر کوچک
در سرزمین آب خیزی رؤیت شده در خواب

امروز بر تو خیره شده آهسته
وتو صعود کردی به اسم خود
آهسته آهسته



از رابیندرانات تاگور با ترجمه :ع. پاشایی




80

صدای تو ای دوست
در دل من آواره است
هم چون آوای درهم دریا
میان این کاجهای نیوشنده


203

روز با هیاهوی این زمین کوچک
سکوت جهان را غرق می کند


190


دلم آرام گیرو
غبار بر میانگیز
جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد



مسیر سبز مه آلود

به یاد مسیر سبز مه آلودی در فیلم آیینه می افتم که پدر را انتظار می کشید و غربت مادر را می گریست و باد ،بغض هایش را با خود به سرزمینهای دور می برد




از آرسنی تارکوفسکی با ترجمه بابک احمدی

دیروز از صبح چشم انتظار تو بودم
می گفتند نمی آید چنین می پنداشتند
چه روز زیبایی بود یادت هست
روز فراغت ومن ،بی نیاز به تن پوش

امروز آمدی پایان روزی عبوس
روزی به رنگ سرب
باران می آمد
شاخه ها وچشم انداز در انجماد قطره ها

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید


از یدالله رویایی

از رویایی چیز های زیادی می توان آموخت :ادراک دیگرگون از اشیاء و کلمات
مقتصد در بکار بردن کلمه
انسجام ساختاری



شدن مادر

هزار صفحه سینه داشت
هزار صفحه سینه را
به سایه داد
و سایه ای که می کشیدش
در دست
هزار ایینه داشت
هزار صفحه سینه در هزار ایینه
تنی تناهی شد
تنان نامتناهی شد

شعر173 از لبریخته ها

چه شاخسار سبزی روی زبان توست
وقتی نسیم سرد دهانهای سرخ
با شاخسار سبز تو در بازی است

وبازی زبان تو افتاده هایش را
به شاخسار دیگری می بازد
افتاده های بازی اما خود
با شاخسار سرد دیگر
به بازی نسیم برمی خیزند
و میوه های سرخ زبان تو
در بازی های باد که

می افتند
همیشه برگ آخر بر نوک شاخسار
واژه آرام مرگ
هول بزرگ بازی
افتادن


از مهدی اخوان ثالث


اولین بار که این شعر را از زبان دوستی شنیدم فکر نمی کردم که از اخوان باشد متعجب شدم، آن کلام خشمناک و عصبی چقدر لطیف و دوست داشتنی شده است!



ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه زهر بگو مگوی هم
هر روز سلام وپرسش و خنده
هر روز قرار روز آینده
عمر آینه بهشت اما...آه
بیش از شب وروز تیر ودی کوتاه
اکنون دل من شکسته وخسته است
زیرا یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هر چه کرد اوکرد



بیدل دهلوی


همیشه گسترده گی تخیل بیدل مرا شگفت زده کرده است مضمونی نیست که او از آن یک شگفتی نیافریده باشد. همیشه تصاویرش برایم خلاف آمد عادتند . یادش به خیر آن سفرها که از کوهساران ودشت آغاز می شد وبه جنگلهای مه گرفته گیلان ختم می شد. خلسه ای بود برای چشم و سماعی برای پاها
در اواخر سفر در کلبه ای جمع می شدیم ودر درد لذت بخشی که از پاها می لغزید واز کشاله ران بالا می امد وبه دستها می رسید، اشعار بیدل را می خواندیم
زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد
چین فروش دامن صحرای امکانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی
از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن
تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما
در تغافل خانه ابروی او چین می کشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما



کلام من

اینجا شعر نه کلام من که کلام هم نوعان منست زمزمه ای که بی اختیار لبانم را می گشاید به گفتن راز

وشعری از غادةالسّمان شاعر سوری با ترجمه عبدالحسین فرزاد

زنی عاشق که با جغد دهشت در پرواز است

در خانۀ زن شرقی
الفبا می میرد
در قربانگاه روزمرگی های حقیر

آیا ظرف های نقره ای را برق انداخته ای
به جای حروف الفبا؟
آیا فرش ها و پشتی ها را
گرد گیری کرده ای
و گذاشته ای که مژگان سرمه کشیده ات را
غبار آلود کنند؟

مهمانان کی می آیند؟
با عجله به مرغدانی برو
درون بیهودگی

آیا سیب زمینی ها را سرخ کرده ای
روی اجاق
و حروفت را خرد کرده ای؟
آیا آن پیراهن مخملت را می پوشی
همان لباس دیوانه هارا؟

آیا برای نقابهای کارناوال
تملق می گویی؟

آیا کفشهای مهمانان را
با مرکب قلمت
رنگین خواهی کرد
و خون استعدادت را بیرون کشیده ای
درشبی که آنها در آستانۀ تر ساند نت
گربه را در حجله کشتند؟

آنجا مقبره ایست
به نام روزمرگی
که در آن حروف الفبای زن شرقی
دفن می شود
مانند بدنه ماشین های در هم شکسته زنگ زده
که همواره رویای باد و دوردستها و شهوت افق را
می بینند ...

هر شب قصه می گویم
برای پنجره ای در افق فلزی مقبره
آرام از آن بالا می روم
و گریزان به جنگل می جهم
تا بالها یم را بگسترانم
پیش از آن که زنگار و بید
آنها را بخورند
و با جغد دهشت
به سرزمین رازها پرواز می کنم
به دور از مقبره های حروف
در دهلیز های قربانگاه غم های شرقی

عبید زاکانی

وقتی نام عبید زاکانی می آید بی اختیار به یاد طنز های گزنده و شوخ وشی رندانه او می افتیم. او غزلهای لطیف هم بسیار دارد و لطفی بیش از اندازه دارد وقتی این غزل را با صدای سحر انگیز آذر پژ وهش وگلپایگانی بشنوی.

جفا مکن که جفا رسم دلربایی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدایی نیست
مدام آتش شوق تو درون منست
چنانکه یکدم از آن اتشم رهایی نیست
وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن
طریق یاری وآیین دلربایی نیست
زعکس چهرۀ خود چشم ما منور کن
که دیده را جز از آن وجه ،روشنایی نیست
من از تو بوسه تمنا کجا توانم کرد
چو گرد کوی توام زهرِۀ گدایی نیست
به سعی دولت وصلت نمیشود حاصل
محققست که دولت به جز عطایی نیست
عبید پیش کسانی که عشق می ورزند
شب وصال کم از صبح پادشاهی نیست


سنگ آفتاب

نمی توان از شعر سخن گفت بی یادکردی از سنگ آفتاب

فرازی از آن را در این جا می اورم

با ترجمه احمد میر علایی




من از درون تالارهای صوت می گذرم
از میان موجودات پژ واکی می لغزم
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می گذرم
در انعکاسی محو ودر بازتابی دیگر متولد می شوم

آه جنگل ستونهای گلابتونی شده با جادو
من از زیر آسمانه های نور
به درون دالانهای درخشان پاییز نفوذ می کنم

من از میان تن تو همچنان می گذرم که از میان جهان
شکم تو میدانی است سوخته از آفتاب
پستانهای تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه های من چون پیچکی بر تو می پیچد

تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است
باروهایی که نور دو نیمه شان کرده است
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره ها وپرنده هایی
که مقهور نیمروزی هستند که این همه را به خود کشیده است
به رنگ هوسهای من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می روی
من از میان چشمانت می گذرم بدان سان که از میان آب
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می آیند
شعله هایی که مرغ زرین پر در آن آتش می گیرد

من از میان پیشانی ات می گذرم بدان سان که از میان ماه
و از میان اندیشه ات همچنان که از میان ابری
و از میان شکمت بدان سان که از میان رؤیایت



ودر آخر شعری از خودم



يوسف نيستم


نور بالا مي آمد
وهرچه ديده بود
بالا مي آورد

من خوابي ديدم
كه درون اين نورها نبود
با ايواني كه در آن
دختري، چين هاي رقصش را
جمع كرد
تا به زني بدل شود

زني كه صورتش را در چادري پيچيد
به چشمهايم فرستاد
تا راز سر به مهر قحط هفت ساله را به من باز گويد


يوسف نيستم
و ديري است كه خوابهايم را خاك كرده ام
اميد
ديگراني كه پدر به صبر يعقوب دارند
در آن هفت سال نعمت
صورتت را ميان اين نورها كه بالا
مي آيند
بشناسند


هنوز بيدارم























Sunday, March 06, 2005

حوصله پرسش

حوصله وقت

وقتي به آن ملحفه چهل تكه رنگارنگ نگاه مي كنم با خودم مي گويم مادر با چه حوصله اي تكه پارچه هاي مانده از دوخت ودوزها را كه بايد به دور مي ريخته به هم دوخته است. يا لباسهاي ما كه يك يك اسير بازيگوشي ها وشيطنت ها تكه و پاره بر جاي مي ماند، جمع مي شد وبا سوزن و نخي كه از آن ميان صبور وآرام مي گذشت به هم پيوند مي خورد، و چون يك پازل رنگي چشم را در خود به گشت وگذار وا مي داشت ساعتها در زيرزمين آن حياط قديمي، آشيانه مرغهايش ر ا تميز مي كرد، كاه تازه مي ريخت ومرغها را عاشقانه در آغوش مي كشيد و به خود مي فشرد و شايد هم برايشان لا لايي مي خواند و سپس برجاي مي ماند تا يك يك چشم ببندند. آنها هم جا ي فراخ داشتند وهم اطميناني كه وعده امنيت وآرامش مي داد . از طنين صدايشان مي فهميد كه چه مي خواهند به حوصله مي انديشم به حوصله اي كه مادر را وا مي داشت با آن همه خسته گي، شب هنگام با صداي ماهي ها بيدار شود ماهي از آب بيرون افتاده را از زمين بردارد و سپس آن را در آب بيندازدبي شك صداي رستگاري نيزبه همين سادگي به گوشش مي رسيده است، صدايي كه ما ديگر آنرا نمي شنويم با صداي قمريها وسارها روز جديد آغاز مي شد. در تابستان كه تشنه گي هلاك مان مي كرد دوباره مادر حوصله فراخش را به كار مي گر فت و خاكشير را به دفعات مي شست و چند باره صاف مي كر د، بعد در يخچال مي گذاشت تا تشنه گي هاي ما را كه بي قرار بوديم وبازيگوش، بر طرف كند

حوصله تن

مستند زيبايي كه چند مدت پيش از شبكه چهار پخش شد، زندگي ماري را نشان مي داد كه در كوير تفتيده اي زندگي مي كرد و عجب تاب مي آورد هرم ذوب كننده گرما را خزيدن او منحصر به فرد و تابع شرايطي بود كه در آن زندگي مي كرد او با خزيدن خاص خود، با گرما به گونه اي شگفت آور كنار مي آمد او سعي مي كرد موقع خزيدن همه اندامش را با خاك تماس ندهد. حركت مار مجمو عه اي بود از: خيزش، بالا رفتن، پايين آمدن. و هربار اين عمل در قسمتي از بدنش انجام مي گرفت .او كوير آتش خيز را مي شناخت و طبع آن را مي دانست . به اندام خويش نيزآگاه بود وبه جاي عناد وستيزه، از سر مدارا عمل مي كرد.چرا كه او بدون در نظر گرفتن خصلت كوير و نيز هنجار هاي اندام خويش، بايد قدم در جاي ديگري مي گذاشت كه شايد با طبيعت او سازگار نبود و باعث نابودي اش مي شد. او حوصله داشت و صبر را خوب مي فهميد

حوصله پرسش


چرا با طبيعت از سر عناد بر خواستيم و ديگر صدايش را نمي شنويم؟ آن حوصله عظيم، گويا در رويا بود والان درباور مان نمي گنجد. شتاب، عظمت نگاه را مي گيرد گذر بي مهابا خسته گي ذهن را به همراه دارد، بي آنكه چيزي در ته ذهن رسوب كند. حالا چشم انداز نيز خود ملال زا وخسته گي آور است چرا كه ما گره هاي كوري شده ايم براي تن وروانمان كه با هيچ باطل السحر و جادويي از هم فرو نمي پاشد، ما را رها نمي كند و واقعيتي دروغين از فضاي تن مي سازد. آنگاه تن در به در لحظه هاي اضطراب مي شود، آنگاه ما هم بي اعتنا او را در زخمي التيام ناپذيررها مي كنيم، زخمي كه عاقبت به روح مي زند

حوصله آب


آب بي آنكه تلاطمي به خود دهد در ذهن زمين رسوخ مي كند و آرام دره اي را حفر مي نمايد و اين عمل نه آني است و نه از سر عناد چنين حوصله اي ديگر ازما كه روزي در آغوش طبيعت بوديم از ياد رفته است. اين چنين هم كه با طبيعت ارگانيك وفيزيولوژيك خود سر عناد داريم و نيمي شرش مي دانيم ونيمي خير، راه تاريكي را مي پيماييم

چرا با خويش از سر عناد برخواستيم؟ نيمي را خواستيم ونيمي را به لعن وعناد برخاستيم و ندانستيم كه انسان آميزه اي از اين د و است. ما اختصاصات فيزولوژيك و اساسي خود را انكار كرديم و ندانستيم كه جسم مريض، روح را نيز در معرض مرض قرار مي دهد هستي انسان با اين دومعنا مي يابد. نديده گرفتن هر كدام به جراحت ديگري مي ا نجامد و جراحت جسم اگر التيام يابد، بي شك جراحت روح التيام ناپذير است من اين دوره را دوره تنهايي و بي پناهي روح مي دانم. روح در بستري رشد كرد كه عارفان وشاعرانش او را از عشق زميني بر حذر داشته بودند وخال ولب وزلف همه كنايه بود و شايد هم حكايت رندانه اي از طلبي كه تن را اول بار مي سوخت وسپس به روح مي زد پس نتيجه اين مي شود كه تنهايي روح در ما ديرينه بوده است

خسته وسنگين


نواي محزون زني خسته وسنگين مي خواند و ترانه محزونش را ويولوني بي تاب بر آستان دلتنگيم مي كارد
مي زده شب چوزميكده باز آيم
بر سر كوي تو من به نياز آيم

دلداده رهگذرم از خود نبود خبرم اي فتنه گرم

شبها سر كوي تو آشفته چو موي تو
مي آيم تا جويم خانه به خانه مگر از تو نشانه

مي سوزم شبها با شمع رخ تو با سوز نهان
مي سازم با اين اتش دل خود با خواهش جان

تشنه اي به راه سرابم به لب رسيده جان چو حبابم
مستم وخرابم

فارغ از غمت چه نشستي چرا دل مرا بشكستي
همچون تو مستي

مست از باده ام يا از آ ن نگه

بر تو عاشقم يا بر روي مه

من
بر تو عاشقم بر تو عاشقم
قلب من نشد شاد از عشق تو
داد از عشق تو

مي زده شب چو زميكده باز ايم...

مادر

مادر حوصله داشت ، آواز قمريها و بي تابي ماهيان را مي فهميد. واز صداي قدمهاي ما، پي به زخمهاي ما مي برد كه همه از بازيگوشي بود . حالا مادر پير شده است و زخمهاي ما بزرگتر

از بيژن نجدي

2

يك دسته گل
با بوي تن گوسفندان ودختران قاليباف
ا زقاليچه مي آيد
به سفره هفت سين من

چمداني پر از روزنامه ها و لباس
از پنجدري
ساكنان چسبيده بر صفحه آلبوم
از تاقچه آمده اند
با نيمرخ مقوايي
بايد به پرده بگويم كنار برود
كه سال برود
و اسفند را
با كاسه مي ريزم
از اتاق به
حياط

در حياط
روي پله ها
فرش انداخته ام زير پاي سالي
كه بايد همين لحظه
از راه برسد
ماهي سرخ
در تنگ بلورو آ ب
بي صدا مي گويد آب، آب
من در فصل زمستان وبهار مي گويم
يا اولوالباب

از راديوست
كه مي شنوم
باز هم عيد شده است

نقاشي

هريك از هنرهاي هفت گانه باحسي سرو كار دارند: نقاشي بابينايي،موسيقي باشنوايي،رقص وتئاتروسينما با بينايي وشنوايي مجسمه سازي با بينايي و به زعم من معماري با همه اين احساسات به علاوه لامسه سروكار دارد.اگر نقاش براي مهم ترين بخش تصوير، نقطه طلايي را در نظر نگيرد آن قسمت تصويراز ديده فرار مي كند. اگر نقاش هرچقدر هم بر آ ن تاكيد داشته باشد، اين تاكيد فقط در ذهن است وچون به عينيت درنيامده، تاثير خود را از دست مي دهد. يك نقاش براي تاثير گذاري بيشترو بهتراثرش بايد تن به رعايت قواعد بدهد، و رعايت قواعد، يعني شناخت خصوصيات حس بينايي و احترام به آن

رامبراند، پيكاسو، دورر


آن فضا ها ، اندامها،صورتها كه در تاريك روشن نقاشيهاي رامبراند به وجود آمده اند، چيزي نيستتند جز شناخت عظيمي از تاثير گذاريهاي نور وتاريكي . در نقاشيهاي پيكاسو شناخت يكه اي از خصوصيات خط، موج مي زند، ودر نقاشيهاي آلبرشت دورر، شناخت از راز تاثير گذاري سطوح مختلف رنگي

رقص

رقص شعف جسم است كه روح را نوراني مي كند،كشش ظريف عضلا ت است
قوسهايي كه از پاها كشيده مي شودو در انحناي ظريف اندامها فرود مي ايد. رقص، رعايت تناسب اندام انسان است
پيچ وتاب سرخوشانه جسم، زبان روح است
تا عضلات سرزنده وشاداب نباشند، يابه تمامي به ظهور در نيايند، چگونه مي توانند ضيافتي براي چشمها شوند؟

محمد نوري

وقتي ترانه شاليزا ر محمد نوري را مي شنوم بوي شالي در مشامم مي پيچد. جنگلهاي مه گرفته گيلان را مي بينم و آواززنان شالي كار را مي شنوم. اين آواز جغرافياي گيلان را برايم ترسيم مي كند. پس ضيافتي است براي چشم مي گريستم، هنگامي كه هموطنانم چون قحطي زدگان، سراسيمه به دنبال ماشين حمل غذا مي دويدند و مه سر به شانه راشها گذاشته بود و از بلاي ناگهان ميگريست.جغرافياي من زخمي است

شعري از كتابم

جغرافيا


جابلقا را كه از نقشه پاك كرديم
خوارزم را كه گريستيم
از نيشابور جز پوست مه
چيزي نبود
كه بنويسيمش

فيروزه اي بر انگشت نشانديم
شاهدي جز اشك
مه اي فيروزه رنگ


از نيشابور جز انگشتي كبود
بر نقشه نمانده بود

ازپوست جز تني پاك
از پا جز همه تاولهاي جابلقا
و ازجغرافيا
تنها همين باقي مانده بود