بهارخواب

شعرها و نوشته های مجید شفیعی

Saturday, December 17, 2005

گفتم سلام

دریغا آتش
نمی خواهم مرثیه بخوانم یا دریغا دریغ کنم که شاعر رفت واز میان ما گذشت وبه فراسو یا هر سوی دیگر اقامت گزید.نه!او اگر تنها یک شعرش بتواند تفسیر هستی و زمانۀ غریب ما باشد واز دل جهانی پر راز گذشته با شد کافیست تا از خیل میرندگان به درآید و جاوید بماند خود به شخصه اشعار متاخرش را بیشتر دوست
می داشتم همانها که نگاه شکافنده وتاثیر گذاری داشتند.روزی رابه خاطر دارم که در خانه دکتر مجابی بودم واو شعری از آتشی خواند و سپس متین وآرام به تفسیر آن برخاست و مرا در ضیافتی به یاد ماندنی غرقه کرد. شعری که تازه بود آنروز و نامش این بود

می خواهم دوباره

images/20051113/koelo.jpg
!گفتم: سلام
گفتم: تنور ديروزرا
بي هيمه وانهاديم
تا سرد شد
اين است كه
نان فطير ِ بيات از آن بر مي داريم امروز
....

گفتم سلام! آمده ام تا دوباره بنويسمت
( وهيزم كلمه ريختم آن جا )
گفتم: مي خواهم بدانم نون نامت
چه گونه بر تنور ِ حس ِ امروزم مي چسبد
و امروز ِ نبضم چه انفجاري خواهد داشت
((وقتي بگويم دوستت دارم))
ونبينم كه واژه باژگونه ومعوج- به چهره ومعنا
وامي گردد از سكوت ِ حصار ودر هوا معلق مي ماند

مي خواهم دوباره بچينمت)
اي ميوه رسيده ی كامل
اي اتفاق ِ هر نفس افتادني
(!اي گوشت ِ شيرين ِ خالص ِ تابستان
مي خواهم دوباره بخوانمت تا دوباره خواندت را پرندگان مهاجر ترانه ي اشتياق ِ وطن كنند
و آسمان غروب ِ پائيزي
يك سره كهكشاني از ترانه و پرواز شود
*
گفتم:سلام! آمده ام تا دوباره بخوانمت
شايد سطري شگفت
ناخوانده مانده، گلاويز حافظه ام شود
و بخواهد بداند كه خوانده بوده امش پيش ازاين يا نه
و يا نوشته بوده امش اصلا؟
يا ازپرنده اي شنيده بوده امش ؟
- پرنده اي
وامانده از مهاجران خسته
تا آخرين دقيقه
بر اولين نشانه هاي يورت
كه سايه اش
بر برفهاي قطبي لغزيده باشد
وخود نداند اين را- از نوميدي
وهمچنان
....پارو كشيده باشد ،بي توش تا
...و

سلام !سلام!آمده ام تا دوباره حفظت كنم، بخوانمت
شب
روز
بيداري
و
رويا
اي درس ِ سخت ِ نا آموختني زيبا